حسین معلم

یزدفردا" حسین معلم" سرِ شب بود. مهتاب همه جا را روشن کرده بود. نگهبان، درِ بزرگ بيمارستان را باز گذاشته بود تا همکاراني که شيفت کاريشان تمام شده از بيمارستان خارج شوند.

مثل هميشه، قدم زنان از خيابان کم عرض وسط حياط بزرگ و پر درخت بيمارستان، رد شدم. اندک اندک که از ساختمان بلند و چندين طبقه اش فاصله مي‌گرفتم به عادت به هر سو نگاه کردم تا به ساختمان نگهباني آن سر حياط رسيدم.

«جبّار» جلوي اتاقش قدم مي‌زد و دزدکي سيگار مي‌کشيد. وقتي مرا ديد، جلو دويد، پکي به سيگارش زد، موذيانه پف کرد تو صورتم و مثل هميشه با حالت تمسخر گفت: « افسوس و صد افسوس که مثل همکلاسي سابق و همکار فعلي درس نخوندم، حالا او شده پرستار سفيدپوش و من شدم نگهبان لولوخورخوره!» بعد، پشت بندش شروع کرد به هِرهِر خنديدن و ريسه رفتن.

 خواستم قبل از خارج شدن از بيمارستان جوابش را بدهم که ناگهان پيرمردي خميده، در حالي که دست بر پهلوهايش مي‌ماليد، با سرعت از  پياده روي خيابان به داخل دويد، با همان سرعت جلوي اتاق نگهباني آمد و به حالت التماس و بريده بريده گفت: «آقا...! ببخشيد...، معذرت ميخوام...، من پروستات دارم، کليه‌هام مشکل داره، ميشه از دستشويي بيمارستان...»

دهان باز کردم که بگويم؛ بله پدرجان! دستشويي پشت همين اتاقه...، امّا جبّار، ابروهاي درشتش را درهم کشيد، ترش کرد، بر سرِ پيرمرد فرياد زد و گفت: «نه...! نه...! برو بيرون...! مگه اين جا دستشويي عموميه...؟! برو بيرون...»

پيرمرد، سرخ شد و همان طور که دست‌هايش را زير شکم و پهلوهايش فشار مي‌داد، با همان سرعتي که داخل آمد، خارج شد.

وقتي پيرمرد رفت، به جبّار گفتم: «جبّار! کار خوبي نکردي که با پيرمرد اين طوري رفتار کردي...»

جبّار حرفم را قطع کرد و در حالي که قاه قاه مي‌خنديد، براي تمسخر من، با لب و لوچه اش شکلک درآورد و گفت: «ببين آغ پرستار! همکلاسي زرنگ سابق! اگه منم مثل شما، خرخوني کرده بودم و دانشگاه رفته بودم، حالا اين جور چيزارو مي‌فهميدم، اما چه کنم که مثل شما پاستوريزه و تي تيش ماماني نيسم و اينجور چيزارو نمي‌فهمم.»

گفتم: «جبّار! هنوز ماه اوّل کارمونه، با اين اخلاق گندت چطور ميخواي  سي سال خدمت کني؟!»

باز هم با خنده‌هاي بلندش حرفمو قطع کرد و گفت: «آغ پرستار! خدمت سيري چند؟! شما بهتره سرت به کار خودت باشه، اين جا هم قلمروي حکومت منه، به شما هم هيچ ربطي نداره.»

***

 

پسرم گفت: «بابا! فردا شب شيفت هستم، بيا بيمارستان، چون به همکارام خيلي پزِ تو را دادم، به همه گفتم؛ پدرم قبل از بازنشستگي پرستار نمونه‌ي کشوري شده...»

 

***

 

شب رفتم بيمارستان. سرِ شب بود. مهتاب همه جا را روشن کرده بود. نگهبان، درِ بزرگ بيمارستان را باز گذاشته بود تا همکاراني که شيفت کاريشان تمام شده از بيمارستان خارج شوند. هر جا را نگاه ‌کردم؛ کلّي خاطره داشت.

 

قدم‌زنان از خيابان کم عرض وسط حياط بزرگ و پر درخت رد شدم. اندک اندک که از اتاق نگهباني فاصله مي‌گرفتم به عادت به هر سو نگاه کردم تا به ساختمان بلند و چندين طبقه‌ي آخر حياط رسيدم.

 

ابتداي راهروي اورژانس صداي نعره‌ي بيماري، تنم را به لرزه انداخت! آن قدر نعره اش دلخراش بود که فکر کردم ديگه مثل آن روزها طاقت ندارم! نفسم گرفت. خواستم برگردم، امّا به نظرم رسيد که صدا برايم آشناست !؟ کنجکاو شدم. چند قدم تا اتاق اورژانس پيش رفتم. در چارچوب در ايستادم وبه داخل اتاق کلّه کشيدم؛ مردي روي تخت اورژانس افتاده بود. مثل مار به خود مي‌پيچيد، دست‌هايش را زير شکم و پهلوهايش فشار مي‌داد، بلندبلند گريه مي‌کرد و از درد فرياد مي‌زد.

 

 وقتي ديدم پسرم به اين بيمار «سوند» مي‌زند، از چارچوب در کنار رفتم و خود را قايم کردم. آخه در طول سي سال خدمت، اين طوري عادت کرده بودم! درست يا غلط، فکر مي‌کردم مريض‌هايي که مشکلات اين جوري دارند، خجالت مي‌کشند کسي نگاهشون کند!؟

 

وقتي کار پسرم تمام شد، صدايش را شنيدم که در باره‌ي اين بيمار با پزشک جواني که کنارش بود صحبت مي‌کرد. پزشک جوان مي‌گفت: «سرطان پروستات! سرطان پيشرفته! کليه‌ها داغونه! کار خاصّي نمي‌تونيم بکنيم...»

 

يک بار ديگر به داخل اتاق سرک کشيدم. بيمار را شناختم! بعد به ديوار راهرو تکيه دادم. مدتي مات ماندم!؟ خاطرات سي سال مثل برق از جلو چشمم گذشت. وقتي به خود آمدم، خيلي با خودم کلنجار رفتم! آخرش هم نتوانستم خودم را راضي کنم تا همکلاسي و همکار سابقم را ملاقات کنم!

 

 از راهي که آمده بودم، برگشتم...؟!

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا